اسب
نويسنده:رضا بابا مقدم
سايت:http://vme.blogfa.com/
آشنايي و دوستي من و او را بايد نتيجه يك تصادف دانست. اگر آن روز معلم مرا در كلاس در جاي ديگري نشانده بود، ممكن بود من با ديگري دوست شوم. روزي كه همراه ناظم دبيرستان به معلم كلاس اول معرفي شدم، در نيمكت جلو يك جاي خالي بود و معلم مرا آنجا نشاند. او هم آنجا سمت چپ من نشسته بود. پسر بچهاي بود با رنگي پريده، دندانهایي درشت و سفيد و صورتي استخواني و كمي بلند، با پوستي صاف و كمي تيره و چشماني كه در گودي آنها نگاهي افسرده و شرمگين داشت.
گاهي هر چه فكر ميكنم نميتوانم علت ديگري براي اين دوستي پيدا كنم. بايد قبول كرد كه آدم وقتي بچه است همبازي ميخواهد و بعد وقتي بزرگ ميشود بايد دست كم يك نفر را داشته باشد كه بتواند خيلي از حرفهايش را به او بگويد. گاهي هم دلسوزي و ترحم باعث آشنایيها ميشود. همين علتها به اضافه تصادف سبب اين دوستي من با او شد. كمكم بزرگتر ميشديم و قد ميكشيديم. اما رشد او از همه بچههاي مدرسه بيشتر بود؛ به خصوص اين رشد در صورتش بيشتر به چشم ميخورد.
در سال دوم دبيرستان گونههايش برآمده شد و چانهاش درشت و كشيده گرديد و پيشاني پهن و برجستهاي پيدا كرد، به طوري كه در سال سوم بچههاي كلاس به شوخي به او لقب اسب دادند. اين اسم به سرعت دهان به دهان گشت و مدرسه را پر كرد. حتي به كوچهها هم رفت و دكاندارهاي محله هم از آن آگاه شدند. او ديگر با لقب اسب به رفت و آمد خود ادامه ميداد.
روزهاي اول از شنيدن اين اسم ناراحت ميشد. حتي چند بار با بچهها گلاويز شد؛ به آنها ناسزا گفت و برايشان سنگ پرت كرد. اما رفته رفته از ناچاري با اين اسم، مثل عادت كردن به يك درد كهنه، خو گرفت.
اسب اسم اوبود. شايد وقتي در آينه نگاه ميكرد و سر سنگين و چشمان درشت و بيحالت خود را ميديد، در دل به بچهها حق ميداد و خود را سرزنش ميكرد. او ديگران را مسئول نميدانست و هر چه فكر ميكرد نميتوانست ديگري را سرزنش كند.
پدر و مادر و برادران و خواهرانش همه چهره و اندام عادي داشتند و اثري از رشد بياندازه استخوانها در آنها ديده نميشد. من اين موضوع را بعدها فهميدم، يعني خودش برايم درد دل كرد. اين موضوع مثل يك كلاف سردرگم بود كه او بارها در آن به جستجو پرداخته بود و هيچوقت هم نتوانسته بود سررشته را به دست بياورد. خودش ميديد كه روز به روز به شكل يك اسب واقعي نزديكتر ميشود. پس تسليم سرنوشت شد و با همان سر سنگين اسب مانندش به سازگاري خودش با بچهها ادامه داد. من گاهي كه درچهرهاش خيره ميشدم، از ديدن نگاه شرمنده و لبهاي درشت و دندانهاي بزرگ و سفيد او نوعي ترس وجودم را فرا ميگرفت و پشتم تير ميكشيد. فكر ميكردم چه خوب بود كه او به راستي اسب ميشد و از مدرسه از ميان ما ميرفت. اما اين تنها يك فكر بود، و او دوست من بود و در كلاس پهلوي من مينشست. براي من هم ممكن نبود از دوستي او چشم بپوشم. نوعي ترحم و دلسوزي نسبت به او در خودم حس ميكردم. به نظرم ميآمد كه او به دوستي من احتياج دارد و اگر من ازاو كنار بكشم، ميان بچهها تنها خواهد ماند. وقتي بچهها خيلي سر به سرش ميگذاشتند، به من پناه ميآورد. در اين موقع حالتي چهرهاش را ميگرفت كه من حس ميكردم از من كمك ميخواهد.
سر سنگينش را پائين ميانداخت، و پلكهايش فرو ميافتاد. صداي به هم خوردن دندانهايش خشم او را نشان ميداد و پاهايش را كه به زمين ميكوفت ميل او را به انتقام بازگو ميكرد. بعضي وقتها هم حالت عجيبي به او دست ميداد: از من هم دور ميشد؛ ميرفت در گوشه خلوت و تاريكي دور از بچهها كز ميكرد و به فكر فرو ميرفت. آيا نقشه انتقام ميكشيد يا اينكه دلش ميخواست فرار كند و از ميان بچهها برود؟ كسي نميدانست. من ميرفتم و او را ميكشيدم و ميآوردم و شروع به بازي ميكرديم. از بازيها دويدن را دوست داشت. وقتي با چند شلنگ از همه جلو ميافتاد، خوشحال ميشد و دندانهاي درشتش نمايان ميگرديد. با مشت به سينهاش ميكوفت و از پيروزياش بر ديگران خرسند ميشد. در يك كار ديگر هم شهرت داشت. ضربههاي پايش محكم و سريع بود. وقتي بچهها دورهاش ميكردند و سر به سرش ميگذاشتند و او به خشم ميآمد، با ضربههاي پايش به بچهها حمله ميكرد. اين ضربهها مثل لگدهاي اسب كاري و دردآور بود. بروبچهها از نزديكش ميگريختند و در گوشه و كنار پنهان ميشدند. او در اين موقع از ديدن اينكه بروبچهها از قدرت او ميترسند و از برابرش ميگريزند احساس غرور ميكرد. گردنش را بالا ميگرفت، سينهاش را جلو ميداد و درست مثل يك اسب به هيجان ميآمد: پا به زمين ميكوفت و فرياد مي كشيد.
پس از سه چهارسالي كه از دوستيمان ميگذشت، در كلاساي آخر دبيرستان ديگر شباهت او به اسب خيلي زياد شده بود و روزبه روز به يك اسب واقعي نزديكتر ميشد. همين موضوع باعث شده بود كه او بيشتر از مردم كناره بگيرد. سرش را پایين ميانداخت تا نگاههاي حيرتزده ديگران را بر چهرهاش نبيند. كمتر درچشم كسي نگاه ميكرد و به ندرت در كوچهها پيدايش ميشد. از همه بريده بود. رفت و آمدش در كوچهها منحصر به راهي بود كه از خانه به مدرسه ميآمد، آن هم در وقتي كه كوچهها خلوت بود و او ميتوانست دور از چشم ديگران خودش را به مدرسه برساند. درسالهاي بعد ديگر آن شور واشتياق بچهها براي سر به سر گذاشتن او فرو نشسته بود و گرچه او از اين جهت كمتر به خشم ميآمد، اما خودش ميدانست كه اين آرامش و سكوت نتيجه ترحم است و واقعيت هرگز تغييري نكرده است. شايد از اين جهت بود كه او بيشتر به انزوا كشيده ميشد. فكر ميكنم تنها من بودم كه هيچگاه از شباهت او به اسب با وجود اين اگر من هم در دوستي با او پيشقدم نميشدم و به سراغش نميرفتم، او هرگز به طرف من نميآمد. ديگر در بازي بچهها شركت نميكرد و با كسي كاري نداشت. تنها وقتي كه من به سراغ او ميرفتم از خانه بيرون ميآمد.
كوچههاي خلوت را خوب ميشناخت. از همين كوچهها بود كه مرا با خود به بيرون شهر ميبرد. در آنجا زماني در اطراف كشتزارها، كه خلوت بود، قدم ميزديم و در فراز و نشيب تپههاي دور از شهر ميدويديم. وقتي من از دويدن خسته ميشدم، او هنوز سر حال بود. من مينشستم و دويدن او را در طرف كشتزارها و پستي و بلندي تپهها تماشا ميكردم. در هوا جست خيز ميكرد وفريادهاي بلند ميكشيد. من نگران حالش ميشدم. هميشه فكر ميكردم سرنوشت اين جوان با اين شكل و هيبت اسبآسا چه خواهد بود و او در آينده به چه كاري مشغول خواهد شد؟ با اين مردمي كه با نگاههاي كنجكاو و پر از بدگماني به او نگاه ميكنند چگونه رفتار خواهد كرد؟ آيا ممكن است سالها در گوشه انزوا بماند و خودش را نشان ندهد و تنها در هواي تاريك و روشن غروب گاه در بيابانهاي خارج شهر، دور از چشم مردم به جست وخيز بپردازد و فرياد بكشد؟ خودش هم گرچه از اين بابت چيزي نميگفت اما به خوبي آشكار بود كه از وضع استثنايي خود آگاه است. همين آگاهي موجب گريز او از مردم بود، تا جائي كه كمتر به مدرسه ميآمد و تا آنجا كه ميتوانست براي اين غيبتها بهانه ميتراشيد.
در سال پنجم دبيرستان در امتحانات آخر سال ديگر موفقيتي نداشت؛ گرچه در سالهاي پيش از آن هم لازم بود در تابستانها كاركند تا موفق شود. ولي آن سال ديگر شكست او در امتحانات پايان كارش بود. سال ششم ديگر به مدرسه نيامد و در خانه ماند. شايد فكر ميكرد اگر ديپلمش را بگيرد، اين يك ورق كاغذي دردي از او دوا نخواهد كرد.
آن سال در غيبت او من دچار ناراحتي عجيبي شدم. پس از پنج سال تمام كه با او بر سر يك ميز نشسته بودم، يكباره خودم را تنها و بيپناه ميديدم. مثل اين بود كه دور و برم خالي شده بود و من در بياباني پهناور رها شده بودم. براي گريز از اين حالت هر روز پس از پايان وقت دبيرستان يكسر به خانه او به ديدارش ميرفتم.
وضع طوري بود كه پدر و مادر من هم كه از اين دوستي باخبر بودند، به او روي خوش نشان نميدادند. گرچه از اين موضوع چيزي به من نميگفتند، ولي من خوب ميفهميدم كه نميخواهند من با كسي كه چنان وضعي دارد رفت و آمد كنم. در دلشان نسبت به او دلسوزي و ترحم وجود داشت ولي نميخواستند پسرشان پا در زندگي كسي بگذارد كه از مردم گريزان است و چهرهاش را در تاريكي ميپوشاند. حتي آنها زماني خواستند مرا به دبيرستان ديگري بگذارند؛ بهانهشان اين بود كه آنجا بهتر است. اما من كه ميدانستم مقصودشان چيست زير بار نرفتم و نخواستم او را تنها بگذارم. نميدانم چطور بود كه حس ميكردم سرانجام اتفاقي براي او خواهد افتاد و او با اين وضع نخواهد توانست مدتها سر كند. تا اينكه يكي از روزهاي ماه بهار به ديدارش رفتم. قافيه گرفتهاي داشت. صدايش به طور عجيبي تغيير كرده بود. خيلي از كلماتش برايم نامفهوم بود. از خانه كه بيرون آمديم، به من پيشنهاد كرد كه به بيرون شهر برويم و كمي قدم بزنيم.
طرف غروب بود. شايد يك ساعت ديگر هوا تاريك ميشد. ما به طرف مغرب پيش ميرفتيم. زمين پست و بلند بود و راه ما از بالاي تپهها ميگذشت و در دو طرفمان عمق درهها با سايههاي تاريك قرار داشت. در برابرمان افق مغرب سرخ بود، با تكه ابرهاي سياه. مدتي هر دو ساكت بوديم. بعد من برگشتم و به او نگاه كردم. او ديگر يك اسب حسابي بود. وقتي از او پرسيدم كه به كجا ميرويم، سرش را برگرداند و مرا نگاه كرد. درچشمانش ديگر نگاه آدميزاد نبود. نگاهي بود از يك اسب بيزبان، نامفهوم و خالي از انديشهها و خواهشهاي آدمي. دلم فرو ريخت: من با يك اسب واقعي قدم ميزدم. او به زحمت توانست به من حالي كند كه ديگر خيال ندارد به شهر باز گردد. كلمات را به سختي ادا ميكرد. صدايش از گلوي يك اسب بيرون ميآمد. در همين وقت بود كه خم شد و دستهايش را بر زمين گذاشت. من چه ميتوانستم بكنم؟ آيا برايم ممكن بود او را به دنياي آدمها باز گردانم؟ آيا ميتوانستم آن سر سنگين، آن هيكل اسبي را عوض كنم؟ يا ميتوانستم به مردم بگويم كه رفتارشان را با او تغيير دهند؟ نه، اين غيرممكن بود. تصميم گرفتم به شهر بازگردم. اما او اصرار داشت كه باز مدتي قدم بزنيم؛ وقتي من اظهار خستگي كردم مرا بر گردهاش سوار كرد و من تا آمدم به خود بجنبم ناگهان خيز برداشت. من به يالهاي بلند او چنگ انداختم. حالا او از بالاي تپهها چهار نعل ميرفت و مرا بر پشتش ميبرد. صداي برخورد پاهايش با زمين در گوشم طنين ميانداخت. در همان حالي كه سرم را كنار گوش او گذاشته بودم، ترس وجودم را گرفته بود و در اين انديشه بودم كه سرانجام كارم در اين سواري به كجا خواهد كشيد.
باد در گوشهايم صدا ميكرد. در ميان صفير باد صداي نفسهاي تند او را كه از بينياش خارج ميشد ميشنيدم. نميدانم اين سواري چقدر طول كشيد. يك ساعت بود؟ دو ساعت بود؟ يا اينكه همه شب را رفتيم؟ اينقدر ميدانم كه وقتي او در حاشيه دشتي هموار ايستاد، باز هنگام غروب بود. افق باز هم سرخ رنگ و پوشيده از ابرهاي سياه بود. اما دشت برابرمان روشن بود. چمنزاري بود وسيع با كوههائي در دوردست كه چند اسب ديگر به آزادي و بدون زين وافسار در آنجا به چرا مشغول بودند. من با خستگي از اسب پياده شدم و او به طرف اسبهایي رفت كه به سويش ميآمدند. با حيرت ديدم كه اسبها او را بو كردند و چرخي دورش زدند و بعد همه به صورت گلهاي چهارنعل در چمنزار به حركت درآمدند. يالهايشان از باد درهوا موج ميزد و دمهايشان افشان بود. آنقدر دور رفتند كه من مدتي آنها را كم كردم. بعد دوباره پيدايشان شد. رنگ او ازهمه درخشانتر بود. اسب سمندي بود با يالهاي بلند و دمي انبوه.
هوا داشت تاريك ميشد و من در انديشه تنهائي خود در آن سرزمين ناشناس بودم كه اسب سمند پيش آمد. گردهاش خم شد و من دانستم كه بايد سوار شوم. باز با پنجههايم يالهايش را در مشت گرفتم و باز سر بيخ گوشش گذاشتم؛ و بزودي حس كردم كه در هوا پرواز ميكنم. در گوش او خيي حرفها زدم: از دوستيمان و از دوران مدرسه. از او خواستم به شهر باز گردد و به خانهاش برود. اما او بياعتنا به اين سخنان هوا را ميشكافت و جلو ميرفت.
دنبال ما اسبهاي ديگر به تاخت ميآمدند و من بعضي از آنها را كه از ما جلو ميزدند ميديدم. سمند بادپا هوا را ميشكافت و از بيابانهاي خلوت ميگذشت. وقتي از زمين پرنشيب و فرازي عبور كرديم و از بالاي يك تپه چراغهاي شهر ديده شد، در خودم احساس آرامش كردم. ما در مرز شهر و بيابان بوديم. اسب سمند ايستاد و اسبان ديگر نيز كمي دورتر ايستادند، و من دانستم كه بايد پياده شوم. آنقدرها تا شهر راه نبود. يك قدم كه برميداشتم به ميان چراغها و خيابانهاي جدولبندي شده ميرسيدم. گفتار بيفايده بود. ما ديگر زبان هم را نميفهميديم.
او به دنياي اسبها تعلق داشت و من بايد به ميان آدمها برميگشتم. به علامت خداحافظي و دوستي سالهايمان دستي از مهر بر پيشانياش كشيدم. سرش را پائين آورد. نفس گرمش به صورتم رسيد و دستم از اشكي كه از چشمانش جاري بود تر شد. او به عادت گذشته مثل آدمها گريه ميكرد.
* * *
چندي گذشت. در اين مدت من گاه و بيگاه به ياد دوست اسب خود ميافتادم، كمكم وضع روحيام طوري شد كه هميشه به فكر سرنوشت او بودم. دلم ميخواست كه هر طور شده او را پيدا كنم.
عاقبت روزي زير فشار اين خواهش آزاردهنده دل به دريا زدم و از همان راهي كه خيال ميكردم مرا به آن چراگاه خواهد برد از شهر بيرون رفتم. ساعتها راه رفتم و از تپهها و درهها گذشتم و بر بسياري از سرزمينها سر كشيدم. اما هرگز نتوانستم اطمينان پيدا كنم كه به آن سرزمين رسيدهام. تنها در يك زمين هموار، در يك دشت پرت افتاده و خلوت و محصور در ميان كوهها كه چمنها و علفهايش خشك شده بود، ولي ميشد تصور كرد كه روزگاري چراگاهي بوده است، ايستادم. ميتوانستم به خودم بقبولانم كه همان سرزمين است. مثل اين بود كه در كودكي آن را ديده باشم. يك چنين يادي از آن داشتم. اما از اسبها خبري نبود. دشتي بود خلوت كه پرنده در آن پر نميزد. تنها صداي باد را ميشنيدم كه بوتههاي خشكيده را با خود ميبرد. در راه بازگشت از آنجا به مردي برخوردم. مسافري بود كه كولهباري بر پشت، از دشت ميگذشت. ميگفت به خانهاش كه در دهي در كوههاي آن سوي دشت است ميرود. از او درباره دشت و چراگاه اسبان پرسيدم. مرد فكري كرد و بعد سري تكان داد و گفت:
«بله، همين جاست. چند سال پيش چمن خوبي بود، اما از خشكسالي از دست رفت و حالا ميبينيد به چه روزي افتاده است؛ اسبها را همان سال صاحبانشان آمدند و به شهر بردند و فروختند.»
* * *
بعد تنها ماندم. ديگر دوستي مثل او نداشتم. شايد باز مدتي طول ميكشيد تا يكي مانند او كه با من جور باشد پيدا شود. ولي ديگر احتياجي هم به دوست نبود. بهتر اين بود كه خودم به تنهایي در ميان مردم آمد و شد كنم. تنها بودن بهتر از آن بود كه باز بلایي به سر رفيقم بيايد و تنها بمانم. به خود فشار آوردم كه اين اتفاق را فراموش كنم. يك چيز هم در اين كار به من كمك كرد و آن اين بود كه در يك سازمان دولتي به كار مشغول شدم. كار در اداره مدتي مرا سرگرم كرد، ولي بيهوده تصور ميكردم كه ممكن است آن پيشامد را فراموش كنم. اين موضوع گاه و بيگاه مثل آتشي كه از بادي از زير خاكستر بيرون بيايد، از لابلاي گرفتاريهاي زمانه خودش را نشان ميداد. همين كافي بود كه فيل من ياد هندوستان بيفتد و باز چند روزي همه حواسم دنبال آن روزها باشد. دست و دلم به كار نميرفت و دلم ميخواست از حال و روز او خبر داشته باشم و بدانم كجاست و چه ميكند. باز به خود فشار ميآوردم. باز خود را سرگرم نشان ميدادم تا مگر او و آن پيشامد مثل همه چيزهاي كهنه فراموش شوند. به همين جهت بود كه از رفتن به مسابقههاي اسبدواني، با علاقه فراواني كه به آن داشتم، چشم پوشيدم. به درشگههائي كه با اسب كشيده ميشد سوار نشدم. به گريهاي اسبي نگاه نكردم و حتي از رفتن به ميدانها و كاروانسراهایي كه در آنها اسبي وجود داشت خودداري كردم. اما همه كارها كه دست من نبود. گاه ميشد كه غافلگير با اسبي روبرو ميشدم. نميشد كه در برابر ديگران فرار كنم و بروم. خيلي به خودم فشار ميآوردم كه بايستم و اسب را ببينم. چند بار خيال كردم با او روبرو شدهام و رفيقم را در حال كشيدن گاري و يا درشگهاي ديدهام. در همة آن سرهاي سنگين و صروتهاي بزرگ استخواني همان چشمهاي شرمناك وجود داشت كه به آدمها نگاه نميكردند. تصميم گرفتم بر خودم مسلط باشم تا چنين پيشامدي همة زندگيام را به هم نريزد. مگر تنها من بودم كه چنين حادثهاي را ديده بودم؟ مگر اين همه مردمي كه من ميانشان ميلوليدم و با آنها داد و ستد ميكردم، خالي از اين گونه انديشهها و خاطرهها بودند؟ نه! اطمينان داشتم كه بعضي از آنها از اينگونه واقعهها بسيار داشتهاند. اگر ميخواستند آنها را بگويند شايد ماهها و سالها طول ميكشيد. پس من نبايد ضعف نشان بدهم و بگذارم ياد آن پيشامد مثل موريانهاي كه از داخل چوب را ميخورد روحم را بخورد و آنوقت ناگهان روزي مثل يك تير پوسيده از پا درآيم. نه! اتفاقي افتاد. آدمي اسب شد. فرار كرد و از ميان ما رفت و من رفيقي را از دست دادم. باشد. سرنوشت چنين بود. دنيا كه به آخر نرسيده. من بايد راه خودم را ادامه بدهم. اين اسب اگر آزاد است و در چمنها ميدود و اگر بار ميكشد و از آدمها شلاق ميخورد، مال دنياي اسبهاست و من كه در دنياي آدمها هستم بايد با آدمها باشم و مثل آنها قدم بردارم. بر اسبها سوار شوم و از آنها بار بكشم و اگر اطاعت نكردند و خودشان را خسته نشان دادند، بايد با شلاق و با چوب و حتي با لگد آنها را بزنم.
خيلي از اين گونه انديشهها و بگومگوها با خودم داشتم. گاه يك بعد از ظهر تمام تنها در اتاقم قدم ميزدم و با خودم به بحث و گفتگو ميپرداختم. هزار دليل ميتراشيدم تا شايد راضي شوم و در عمق روحم در اين باره هيچگونه لكهاي نباشد. وقتي كه خيال ميكردم راحت شدهام، تازه ميديدم در روي آن تخته سياه خطها و نوشتههاي درهم برهمي هست كه پاك نشدهاند. كوشش براي پاك كردن آنها بيثمر است. باز محكم به روي آنها دست ميكشيدم، باز فشار ميآوردم. پوشش غبارمانندي روي آنها را ميگرفت. خيال ميكردم تمام شده است. اما چند لحظه بعد، فقط چند لحظه، آن خطها و نوشتهها باز بيرون ميزدند، تندتر و پررنگتر.
* * *
در ميان تمام اين ترديدها و نگرانيها تنها به يك چيز اطمينان داشتم و آن اين بود كه خاطرم جمع بود كه سرانجام روزي، به طريقي، دوباره با او روبرو خواهم شد و يكي از ما، من يا او، در پيشامد تازه حرفهايش را خواهد زد و كارش تمام خواهد شد. همين طور هم شد و آن چنين پيش آمد كه صاحب خانهاي كه من در آن زندگي ميكردم از من خواست كه در جستجوي خانه ديگري باشم. ميگفت كه به خانهاش احتياج دارد. من پس از مدتي سرگرداني خانهاي پيدا كردم و روزي تصميم گرفتم اسباب و خردهريزم را جمع كرده از آن خانه بروم. براي اين كار كسي بود كه به من كمك ميكرد و من با اطمينان خاطر به خانه تازه رفتم و به انتظار رسيدن اسباب بودم كه آن مرد سراسيمه خبر آورد كه گاري اسبابكشي واژگون شده و اسباب در ميان گل و لاي كوچه ريخته است.
دلم فرو ريخت. ترسي مبهم در روحم جوشيد. نميدانستم از ريختن اسباب دچار دلهره شدم يا از شنيدن اسم گاري. به هر صورت همراه او رفتم و در كوچه باريكي به گاري واژگون شده رسيدم. گاريچي كه اسباب را در كنار كوچه جمع كرده بود، وقتي چشمش به من افتاد، پيش رفت و لگدي محكم بر شكم اسب گاري زد و گفت:
«اين لامذهب دستش در اين سوراخ راه آب رفت و به زمين افتاد و گاري وارونه شد.»
ديگر نگذاشتم حرفش را بزند. پيش رفتم تا اسب را از نزديك ببينم. همان اسب بود. با اين تفاوت كه از فشار و سنگيني كار استخوانهاي كفل و دندههايش بيرون زده بود و رنگ سمند طلائياش در زير پوششي از گرد و خاك و گل و لاي تيره و چرك ديده ميشد. وقتي براي اطمينان از اين پندار سر پيش بردم كه صورتش را ببينم، به چشمانم نگاه كرد. نگاهي شرمگين، سنگين، پر از نوميدي و مملو از سرزنش، چه كاري از من ساخته بود؟ اسبي بود مال ديگري با دست و پایي شكسته. من بايد اسبابم را جمع ميكردم و به خانة تازهام ميرفتم.
* * *
و حالا سالها از آن پيشامد ميگذرد. رفيق اسب من حتماً مرده است و من به ياد او در و ديوار اتاقم را از عكسها و تابلوهاي گوناگون اسبها پوشاندهام: اسبهایي كه ميدوند، اسبهایي كه چرا ميكنند، اسبهائي كه سينه بر سينه مالبند گاريها داده و بارهاي سنگين را از يك شيب تند بالا ميكشند و اسبهائي كه در زير فشار و سنگيني بارها در ميان گل و لاي غلتيدهاند و دست و پايشان شكسته است، با سرهایي سنگين و نگاههائي شرمناك.