بابا تو دیگه کی هستی× دس شیطونو بستی
اين داستان طنز زيبا كه نشان از كمال هوشمندي و ابتكار و خلاقيت و نبوغ هموطنان ايراني بخصوص در مورد استفاده از وسايل حمل و نقل عمومي دارد
سه نفر آمريكايي و سه نفر ايراني با همديگر براي شركت در يك كنفرانس مي رفتند. در ايستگاه قطار سه آمريكايي هر كدام يك بليط خريدند، اما در كمال تعجب ديدند كه ايراني ها سه نفرشان يك بليط خريده اند. يكي از آمريكايي ها گفت: چطور است كه شما سه نفري
با يك بليط مسافرت مي كنيد؟ يكي از ايراني ها گفت: صبر كن تا نشانت بدهيم.همه سوار قطار شدند. آمريكايي ها روي صندلي هاي تعيين شده نشستند، اما ايراني ها سه نفري رفتند توي يك توالت و در را روي خودشان قفل كردند. بعد، مامور كنترل قطار آمد و بليط ها را كنترل كرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بليط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لاي در يك بليط آمد بيرون، مامور قطار آن بليط را نگاه كرد و به راهش ادامه داد. آمريكايي ها كه اين را ديدند، به اين نتيجه رسيدند كه چقدر ابتكار هوشمندانه اي بوده است.
بعد از كنفرانس آمريكايي ها تصميم گرفتند در بازگشت همان كار ايراني ها را انجام دهند تا از اين طريق مقداري پول هم براي خودشان پس انداز كنند. وقتي به ايستگاه رسيدند، سه نفر آمريكايي يك بليط خريدند، اما در كمال تعجب ديدند كه آن سه ايراني هيچ بليطي نخريدند. يكي از آمريكايي ها پرسيد: چطور مي خواهيد بدون بليط سفر كنيد؟ يكي از ايراني ها گفت: صبر كن تا نشانت بدهم.
سه آمريكايي و سه ايراني سوار قطار شدند، سه آمريكايي رفتند توي يك توالت و سه ايراني هم رفتند توي توالت بغلي آمريكايي ها و قطار حركت كرد. چند لحظه بعد از حركت قطار يكي از ايراني ها از توالت بيرون آمد و رفت جلوي توالت آمريكايي ها و گفت: بليط، لطفا
مدیریت زمان
|
قبل از اینکه بریم سروقت اینکه مدیریت زمان چی هست و اصلاً به چه دردی می خوره یا چطوری میشه زمان رو مدیریت کرد جدول زیر رو واسه خودتون پرکنید تا بعد هفته دیگه ببینیم اوضاع چطوریه. در مقابل هر سئوال به ترتیب زیر به خودتون امتیاز بدید.
|
راننده
داستان نویس کوچک
پسر زانوهایش را توی شکمش بغل کرد.صندلی گلی شد.دستهایش را دور زانوهایش حلقه کرد .راننده سری تکان داد « چی شده بابایی
.»پسر عطسه کنان گفت « سردمه
.»راننده به سیگار نیمه سوخته اش پکی محکم زد و خاموش کرد «الان پنچره را می کشم بالا ، اونموقع زود گرم می شی .» داشبرد را باز کرد . بالابری را در آورد .نوارهايش کف ماشین ريخت .خم شد آنها را توي داشبرد انداخت . دستش را به عقب بر گرداند ؛ « قربونت ، شیشه رو بالا بکش
.»مرد جوان بالا بر را گرفت ؛ چند دقیقه بعد پرسید « جناب خرابه ؟
»راننده گفت « محکم بکوبونید می ره تو » مکث کوتاهی کرد و ناگهان فریاد زد « عوضی مگه راهنما رو نمی بینه » . از آیینه به عقب نگاه کرد؛«می بینی آقا ، پدر سگ داره می یاد تو شکم ما ، طلب کارم هست.» صدای راننده بلند تر شد « نگاه کن ؛ اینم یه گاو چرون دیگس » غرغر کنان ماشین را کنار جدول نگه داشت ، « خاک تون سرت با این پارک کردنت.» از ماشین پیاده شد . دانه های برف در هوا می رقصیدند . پتویی روی صندلیش را برداشت . فرو رفتگی صندلی بیشتر شد . سرفه پسر ماشین را پر کرد . راننده پتو را زیر پسر انداخت و گفت « الان پسرم یه لحظه صبر کن .» ؛ کاپشن خود را روی او انداخت . صورت داغ پسر را بوسید و در را محکم بست .« آقا ببخشیدا
»جوان به ماشینهایی که بدون حرکتی پشت هم ردیف شده بودند زل زد و زیر لب غرلندی کرد
.مرد میان سالی سرش را نزدیک شیشه کرد « میدان هروی میری ؟
»راننده گفت :« بیا بالا
.»راننده سرش را روی صورت پسر خم کرد « گرم شدی ؟
»پسر ناله کنان گفت« نه ؛ کی میریم خونه ؟
»«
کم کم گرم می شی.»«
کی میریم خونه ؟»«
یه چرت بزنی رسیدیم .»«
یعنی کی ؟ »«
موقع فوتبال خونه ایم .»پسر نق نق کنان گفت « نه ، نه زود بریم خونه
.»«
باشه زودتر می ریم .»«
تو دروغ می گی .»«
نه دروغ نمی گم ، اونطوری نکن ؛ پاهاتو نکوبون .»راننده اخم کرد « قول دادم ؛ تو هم قول بده یه کمی بخوابی
.»پسر زانوهایش را توی شکمش جمع کرد و پلک هایش را محکم بهم چسباند
.صدای خواننده ای سکوت ماشین را شکست .راننده گوشی را از تو جیبش در آورد و گفت :« سلام ، چطوری؟
»«
می خواستی کجا باشم ؛ تو راهم »«
سینش کمی خس خس می کنه .»«
نشد ببرمش ؛ ولی قبل از اومدنم می رم داروخانه براش دارو می خرم .»«
چی شده ؟ »صدای راننده بلند شد « بی خود کرده . کی راش داده ؟
»«
چرا ؟ مگه نمی بینی چه بلاهایی سرم آورده .»«
دیگه نمی خوام ببینمش . »«
الو ، الو؛ صدات نمی یاد .»راننده چند بار شماره گرفت . صدایی از آن طرف گوشی نمی آمد . تلفن را جلوی شیشه ماشین انداخت و زیرلب گفت:« حرومزاده عوضی
...»پسرچشمهایش را باز کرد و داشت به راننده نگاه می کرد ،گفت « مامان نرگس اومده ؟
»راننده فریاد زد « مگه نگفتم به خواب ؟
»پسر صرفه می کرد ، گفت«خوابم نیومد ،آخه
.»«
ببین حالت چقدر بدتر شده .»«
من مامانو می خام .»«
مامان نیست .»«
تو دروغ می گی .»«
خانجون می گفت برات سوپی که دوس داری رو درس کرده .»اشکهای پسر صورت کرد و صافش را خیس کرد ؛« من سوپ دوس ندارم ، خانجونو دوس ندارم
.»«
ولی اون تور دوس داره ، منم تور دوس داره .»«
دروغگو دوسم نداری ؟ »«
دارم .»پسر دست راننده را پس زد و گفت «تو کتکم زدی ؟
»راننده صورت پسر را بوسید « دیگه نمی زنم ، قول می دم
.»«
اگه بگم مامانو می خامم نمی زنی ؟ »«
گفتم نمی زنم .»«
الان بریم پیش مامان .»«
مامان نیست .»هق هق پسر ماشین را پر کرد « دروغ می گی مامانی اومده
.»مرد چشم غره ای رفت وفریاد زد « خفه شو ، نمی خام صداتو بشنوم
.»پسر کاپشن را روی صورتش کشید ، هق هقش بم شد
.جوان رو به راننده کرد « آقا پیاده می شم
.»بلند تر تکرار کرد« گفتم پیاده می شم
.»راننده اخم کرد « کر که نیستم ؛ بعد چراغ نگه می دارم
.»نگاهش را برگرداند « کرایتونم 400 تومن شد
. »«
مگه سر گردنس .»«
کرایشه آقا جون .نمی خوای بدی کلشو نده .»جوان پول را سمت راننده پرت کرد و در را محکم کوباند
.راننده فریاد زد « حیونه عوضی گاری بابات نیست
.»صدای خواننده ای ماشین را پر کرد . راننده سرش را بر گرداند ؛ دستش را به سمت موبایل برد و با حالتی عصبی گفت « انداختیش بیرون ؟
»«
غلط کرده پشیمونه .»«
من داد نمی نزنم .»«
بندازش بیرون نمی خوام محمد ببینتش .»«
نگران محمد نباش اونم عادت کرده .»راننده سرش را از پنچره بیرون برد ،« پدر سگ آیینه رو شیکوندی
.»«
مادر من تو چرا داد می زنی ؟ »«
نه ، هیچی نشد ه . »راننده کاپشن را کنار زد و دستی روی پیشانی داغ پسر کشید وگفت « خوابه
. »«
اون افریترو از خونه بندازش بیرون . »«
چرا متوجه نیستی نمی خوام محمد دوباره اذیت بشه .»«
پرسیدی توی این مدت کدوم گوری بوده ؟»راننده دستش را روی فرمان کوبید «به خدا ببینمش می کشمش
.»«
آره، آره بزرگ شدم .»«
تا اینجام که حرفه شما رو گوش کردم اشتباه کردم .»راننده از جیب بلوز آبی رنگی که از چرکی به سیاهی می زد سیگاری در آورد و روشنش کرد « چرا همش داری حرف خودتو تکرار می کنی ؟
»«
گفتم اون زنیکه رو از خونه بندازش بیرون . »«
همون کاری که گفتم بکن .» راننده تند تند به سیگار پک زد و بدون اینکه جوابی بدهد ، تلفن را خاموش کرد و توی داشبرد انداخت .صرفه های بچه سکوت ماشین را شکست . سیگار نیمه سوخته را از پنچره به بیرون پرت کرد . کاپشن را تا زیر چانه پسر بالا کشید .مرد میان سال همانطور که به ماشین ها جلویی که متوقف شده بودند ، نگاه می کرد ؛ گفت « فضولی نباشه ها ؛احساس می کنم صرفه های بچتون بیشتر شده
.»راننده جوابی نداد ، انگار که چیزی نشنیده باشد
.مرد میان سال خود را جابه جا کرد « گفتید چرا پیش مادر بزرگش نمی زارید ؟ » چند ثانیه ای صبر کرد تا واکنشی ببیند ؛ راننده به قطرهای برف که شیشه ماشین را سفید کرده بود ، نگاه میکرد . مرد مسافر ادامه داد « حتما دکتر ببرید ش
.»راننده با بی حوصلگی گفت« خیر سرم امروزم می خواستم ببرمش دکتر ولی تا همین الان مثل سگ از این سر شهر به اون سرش رفتم
.»«
اینطوری که بدتر می شه . »«
از فردا دیگه نمیارمش .»«
من نا خواسته شنیدم » مسافر مکثی کرد و پرسید « با همسرتون آشتی می کنید ، دیگه ؟»«
می زارم پیش مادرم ، کم کم عادت می کنه .»«
من که نمی دونم جریان چیه ولی حالا که پشیمان شده ...»راننده بی تفاوت حرفش را قطع کرد « وقتی طرفت آدم زندگی نباشه ، با این حرفا زندگی درس نمی شه
.»«
این بچه گناه داره .»«
مادر هوسباز به درد می خوره ؟ »مسافر مکث طولانی کرد داشت به خیابان که باز شده بود نگاه می کرد « بنظر شما نمی شه آدمی تغییر کنه؟ » راننده به قطرهای آب شده برف زل زده بود و گفت « می خام بیدار شه خونه باشیم بخاطر همین قبل از میدون پیادتون می کنم
.»منبع
:وبلاگ داستان نویس کوچک